عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



تاریخ : چهار شنبه 8 ارديبهشت 1400
بازدید : 49
نویسنده : حسینی
گنجشک و خدا روزها گذشت و گنجشك با خدا هيچ نگفت. فرشتگان سراغش را از خدا گرفتند: و خدا هر بار به فرشتگان اين گونه می ­گفت: می­ آيد، من تنها گوشی هستم كه غصه­ هايش را می ­شنود و يگانه قلبی­ ام كه دردهايش را در خود نگه می ­دارد و سرانجام گنجشك روی شاخه­ ای از درخت دنيا نشست. فرشتگان چشم به لبهايش دوختند، گنجشك هيچ نگفت و خدا لب به سخن گشود: با من بگو از آنچه سنگينی سينه توست. گنجشك گفت: لانه كوچكی داشتم، آرامگاه خستگی­ هايم بود و سرپناه بی­ كسی­ام، تو همان را هم از من گرفتی. اين توفان بی ­موقع چه بود؟ چه می­ خواستی از لانه محقرم، كجای دنيا را گرفته بود؟ و سنگينی بغضی راه بر كلامش بست. سكوتی در عرش طنين انداز شد. فرشتگان همه سر به زير انداختند. خدا گفت: ماری در راه لانه ­ات بود، خواب بودی، باد را گفتم تا لانه­ ات را واژگون كند. آنگاه تو از كمين مار پر گشودی. گنجشك خيره در خدايی خدا مانده بود. خدا گفت: و چه بسيار بلاها كه به واسطه محبتم از تو دور كردم و تو ندانسته به دشمنی ­ام بر خاستی. اشك در ديدگان گنجشك نشسته بود. ناگاه چيزی در درونش فرو ريخت. های های گريه­ هايش ملكوت خدا را پر كرد.

:: موضوعات مرتبط: , ,
:: برچسب‌ها: گنجشک و خدا ,

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 81 صفحه بعد

به وبلاگ من خوش آمدید

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

تبادل لینک هوشمند

برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان حسینی و آدرس mohammadjavadhosseini.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.






RSS

Powered By
loxblog.Com